امسال هم گذشت با همه خوبیها و بدیهایش، با همه خوشیها و تلخیهایش، یک سال دیگر از عمرمان گذشت به این امید که از تلخیها و بدیهایش عبرت گرفته باشیم برای سال جدید.
امسال نیز عدهای آمدند و عدهای رفتند، آنها که رفتند جای کسی را تنگ نکرده بودند و آنها که آمدهاند، هم جای کسی را تنگ نمیکنند. آنها که آمدند شادی به ارمغان آوردند و آنهایی که رفتند غمگینمان کردند.
امسال جای خیلیها در کنار سفرههای هفتسینمان خالی است، آنهایی که روزی با خندههایمان خندیدند و با گریههایمان گریه کردند و به قولی غممان را خوردند و هنگام تحویل سال نو با ما نیستند تا دعای یا مقلب القلوب بخوانند، چشمهایشان را ببندند و برایمان بهترینها را بخواهند. حتما به یادشان چشمهایمان تر خواهد شد و دلمان دلتنگشان میشود.
جای پدربزرگها و مادربرزگهای دوست داشتنیمان، پدر و مادرهای مهربانمان و خواهر و برادرهای عزیزمان که امسال همراهیمان نمیکنند به خیر.
آری یاد همه آنان که حقی بر گردنمان دارند به خیر.
امسال هم گذشت، دلهایی را شاد کردیم و احیانا که نه قطعا دلهایی را آزردیم، آن هم به حکم انسان بودنمان و گفتیم انسان جایزالخطاست. از گناه خیلیها نگذشتیم و کینههایشان را به دل گرفتیم و از خیلیها هم گذشتیم و دل آرام شدیم.
امسال هم گناه زیاد کردیم، ولی این جایزالخطا بودن دلیل خوبی برای گناه کردن، دل آزردن، اشک در آوردن و . نبود.
امسال هم گذشت، کارهایی را به سرانجام رساندیم و کارهایی هنوز روی زمین مانده است. کارهایی کردیم که به درد مردم و جامعه خورده و کارهایی باید انجام میدادیم که دردی از کسی برداریم که انجام نشد.
امسال هم گذشت بیآنکه بفهمیم که یک سال دیگر از عمرمان بیهوده یا مفید گذشت، اگر نفهمیدیم چگونه عمرمان را سپری کردیم، ضرر کردیم و اگر از آن درست استفاده کردیم، برنده شدهایم.
امسال نیز گذشت نمیدانیم چقدر برای خدا بندگی کردیم که صد البته خدا نیاز به بندگی ما ندارد و هر آنچه انجام دادیم برای خودمان و دنیا و آخرتمان بود.
سال 97 هم گذشت، این که توشهای برای آخرت برداشتیم یا نه پیش خودمان محفوظ. این که خوب زندگی کردیم یا بد بماند و اینکه آیا دلی را بدست آوردیم، یا دلی را شکستیم نیز بماند و این که امسال چه که بودیم و چه کردیم فبها.
اما برای سالی که پیشرو داریم چه برنامهای داریم؟ قرار است در سال جدید کدام دستی را بگیریم؟ قرار است چه کاری برای رضای خدا و بندگانش انجام دهیم.
امسال گذشت با همه تلخیها و شیرینیهایش اما باید به فکر سال جدید بود و به آینده امید داشت، و از حالا برای فردای خود فکری کنیم.
و دعای من برای همه آنها که دوستشان دارم این است:
خواهان آنم که ضربان قلبتان،
به لبخندهای مکرر تکرار شود،
و هر آنچه به دل آرزویش را دارید
بی بهانهای از آن شما باشد.
دعایتان میکنم به خیر
نگاهتان میکنم به پاکی
یادتان میکنم به خوبی
و هر کجا هستید بهترینها را برایتان آرزو دارم.
فقط از او بخواهید.
خودش بهتر میداند.
لحظههای به خیر
لبتان خندان
دلتان شاد
روز و شبتان
پر از عشق خدا.
دوستان و یاران نادیده که هر از گاهی به وبلاگ این حقیر سر میزنید،امیدوارم همواره تندرست و سربلند باشید.اگر مجالی بود و عمری باقی این وبلاگ را ادامه خواهم داد.
ایام به کام
زینهار از دهان خندانش
و آتش لعل و آب دندانش
مگر آن دایه کاین صنم پرورد
شهد بودهست شیر ش
باغبان گر ببیند این رفتار
سرو بیرون کند ز بستانش
ور چنین حور در بهشت آید
همه خادم شوند غلمانش
چاهی اندر ره مسلمانان
نیست الا چه زنخدانش
چند خواهی چو من بر این لب چاه
متعطش بر آب حیوانش
شاید این روی اگر سبیل کند
بر تماشاکنان حیرانش
ساربانا جمال کعبه کجاست
که بمردیم در بیابانش
بس که در خاک میطپند چو گوی
از خم زلف همچو چوگانش
لاجرم عقل منهزم شد و صبر
که نبودند مرد میدانش
ما دگر بی تو صبر نتوانیم
که همین بود حد امکانش
از ملامت چه غم خورد سعدی
مرده از نیشتر مترسانش
چه شب بدی است امشب ، که ستاره سو ندارد
گل کاغذی است شب بو ، که بهار و بو ندارد
چه شده است ماه ما را ، که خلاف آن شب ، امشب
ز جمال و جلوه افتاده و رنگ بو ندارد ؟
به هوای مهربانی ، ز تو کرده روی و هرگز
به عتاب و مهربانی ، دلم از تو خبر ندارد
ز کرشمه ی زلالت ، ره منزلی نشان ده
به کسی که بی تو راهی ، سوی هیچ سو ندارد
دل من اگر تو جامش ، ندهی ز مهر ، چاره
به جز آن که سنگ کوبد ، به سر سبو ندارد
به کسی که با تو هر شب ، همه شوق گفت و گو بود
چه رسیده است کامشب ، سر گفت و گو ندارد
چه نوازد و چه سازد ، به جز از نوای گریه
نی خسته یی که جز بغز تو در گلو ندارد
ره زندگی نشان ده ، به کسی که مرده در من
که حیات بی تو راهی ، به حریم او ندارد
ز تمام بودنی ها ، تو همین از آن من باش
که به غیر با تو بودن ، دلم آرزو ندارد
"حسین منزوی"
بی تو ای آرام جانم زندگانی چون کنم
چون تو پیش من نباشی شادمانی چون کنم
هر زمان گویند دل در مهر دیگر یار بند
پادشاهی کرده باشم پاسبانی چون کنم
داشتی در بر مرا اکنون همان بر در زدی
چون ز من سیر آمدی رفتم گرانی چون کنم
گر بخوانی ور برانی بر منت فرمان رواست
گر بخوانی بنده باشم ور برانی چون کنم
هر شبی گویم که خون خود بریزم در فراق
باز گویم این جهان و آن جهانی چون کنم
بودم اندر وصل تو صاحبقران روزگار
چون فراق آمد کنون صاحبقرانی چون کنم
هست آب زندگانی در لب شیرین تو
بی لب شیرین تو من زندگانی چون کنم
ساختم با عاشقان تا سوختم در عاشقی
پس کنون بی روی خوبت کامرانی چون کنم
هم قضای آسمانی از تو در هجرم فکند
دلبرا من دفع حکم آسمانی چون کنم
بر جهان وصل باری بنده را منشور ده
تات بنمایم که من فرمان روانی چون کنم
من چو موسی ماندهام اندر غم دیدار تو
هیچ دانی تا علاج لن ترانی چون کنم
نیستم خضر پیمبر هست این مفخر مرا
چاره و درمان آب زندگانی چون کنم
مر مرا گویی که پیران را نزیبد عاشقی
پیر گشتیم در هوای تو جوانی چون کنم
زیر پوست این اقلیم
آرامم! کنارِ تو حرف میزنم چای میریزم تنَت را بو میکنم وُ لبت را میبوسم دستت را میگیرم و بهسمتِ پاییز قدم میزنم وُ دل، بهدریا میزنم
وَ به تو سلام میکنم
سلام علاقهیِ خوبم علاقه جانِ من من به خیالِ تو آرامم.
میدانی؛ من سالهاست به دوست داشتنِ تو آرامم
"افشین صالحی"
بازآی دلبرا که دلم بی قرار توست
وین جان بر لب آمده در انتظار توست
در دست این خمار غمم هیچ چاره نیست
جز باده ای که در قدح غمگسار توست
ساقی به دست باش که این مست می پرست
چون خم ز پا نشست و هنوزش خمار توست
هر سوی موج فتنه گرفته است و زین میان
آسایشی که هست مرا در کنار توست
سیری مباد سوخته ی تشنه کام را
تا جرعه نوش چشمه ی شیرین گوار توست
بیچاره دل که غارت عشقش به باد داد
ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست
هرگز ز دل امید گل آوردنم نرفت
این شاخ خشک زنده به بوی بهار توست
ای سایه صبر کن که برآید به کام دل
آن آرزو که در دل امیدوار توست
"هوشنگ ابتهاج"
دردا که درد ما به دوایی نمیرسد | وین کار ما به برگ و نوایی نمیرسد | |
در کاروان غم چو جرس ناله میکنم | در گوش ما چو بانگ درایی نمیرسد | |
راهی که میرویم به پایان نمیبریم | جهدی که میکنیم بجایی نمیرسد | |
این پای خسته جز ره حرمان نمیرود | وین دست بسته جز به دعایی نمیرسد | |
بر ما ز عشق قامت و بالاش یک نفس | ممکن نمیشود که بلایی نمیرسد | |
هرگز دمی به گوش گدایان کوی عشق | از خوان پادشاه صلایی نمیرسد | |
گفتم گدای کوی توام گفت ای عبید | سلطانی این چنین به گدایی نمیرسد |
دانمت آستین چرا پیش جمال میبری
رسم بود کز آدمی روی نهان کند پری
معتقدان و دوستان از چپ و راست منتظر
کبر رها نمیکند کز پس و پیش بنگری
آمدمت که بنگرم باز نظر به خود کنم
سیر نمیشود نظر بس که لطیف منظری
غایت کام و دولت است آن که به خدمتت رسید
بنده میان بندگان بسته میان به چاکری
روی به خاک مینهم گر تو هلاک میکنی
دست به بند میدهم گر تو اسیر میبری
هر چه کنی تو برحقی حاکم و دست مطلقی
پیش که داوری برند از تو که خصم و داوری
بنده اگر به سر رود در طلبت کجا رسد
گر نرسد عنایتی در حق بنده آن سری
گفتم اگر نبینمت مهر فرامشم شود
میروی و مقابلی غایب و در تصوری
جان بدهند و در زمان زنده شوند عاشقان
گر بکشی و بعد از آن بر سر کشته بگذری
سعدی اگر هلاک شد عمر تو باد و دوستان
ملک یمین خویش را گر بکشی چه غم خوری
چه بادست اینکه میآید که بوی یار ما دارد
صبا در جیب گوئی نافهٔ مشک ختا دارد
بطرف بوستان هرکس بیاد چشم میگونش
مدام ار می نمینوشد قدح بر کف چرا دارد
چو یار آشنا از ما چنان بیگانه میگردد
شود جانان خویش آنکس که جانی آشنا دارد
از آن دلبستگی دارد دل ما با سر زلفش
که هرتاری ز گیسویش رگی با جان ما دارد
من از عالم به جز کویش ندارم منزلی دیگر
ولی روشن نمیدانم که او منزل کجا دارد
برآنم کابر گرینده از این پس پیش اشک من
حدیث چشم سیل افشان نراند گر حیا دارد
مرا در مجلس خوبان سماع انس کی باشد
که چون سروی برقص آید مرا از رقص وا دارد
اگر برگ گلت باشد نوا از بینوائی زن
که از بلبل عجب دارم اگر برگ و نوا دارد
وگر مرغ سلیمان را بجای خود نمیبینم
بجای خود بود گر باز آهنگ سبا دارد
اگر چون من بسی داری بدلسوزی و غمخواری
بدین بیچاره رحم آور که در عالم ترا دارد
ز خواجو کز جهان جز تو ندارد هیچ مطلوبی
اگر دوری روا داری خدا آخر روا دارد
گرم راحت رسانی ور گزایی
محبت بر محبت میفزایی
به شمشیر از تو بیگانه نگردم
که هست از دیرگه باز آشنایی
همه مرغان خلاص از بند خواهند
من از قیدت نمیخواهم رهایی
عقوبت هرچ از آن دشوارتر نیست
بر آنم صبر هست الا جدایی
اگر بیگانگان تشریف بخشند
هنوز از دوستان خوشتر گدایی
منم جانا و جانی بر لب از شوق
بده گر بوسهای داری بهایی
کسانی عیب ما بینند و گویند
که ندانند از هوایی
جمیع پارسایان گو بدانند
که سعدی توبه کرد از پارسایی
چنان از خمر و زمر و نای و ناقوس
نمیترسم که از زهد ریایی
نظاره کن در آینه خود را، حبیب من
اما بشرط آنکه نگردی رقیب من
من از وطن جدا و دل من ز من جدا
آگاه نیست یار ز حال غریب من
زین سان که درد عشق توام ساخت ناتوان
مشکل زیم، اگر تو نباشی طبیب من
تا کی خورم غم و پی تسکین درد خویش
گویم بخود که: در ازل این شد نصیب من؟
آزرده شد هلالی و آن گل نگفت هیچ:
تا کی جفای خار کشد عندلیب من؟
بی عشق زیستن را ، جز نیستی چه نام است ؟
یعنی اگر نباشی ، کار دلم تمام است
با رفتن تو در دل سر باز می کند ، باز
آن زخم کهنه یی که در حال التیام است
وقتی تو رفته باشی ، کامل نمی شود عشق
بعد از تو تا همیشه ، این قصّه ناتمام است
از سینه بی تو شعری ، بیرون نیارم آورد
بعد از تو تا همیشه این تیغ در نیام است
از تازیانه نیز ، سر می کشد دل من
این توسنی که از تو با یک اشاره رام است
زیباتر از نگاهت نتوان سرود شعری
شعر تو ، شاعر من ! کامل ترین کلام است
وقتی تو رخ بپوشی در این شب مضاعف
هم ماه در محاق است ، هم مهر در ظلام است
خواهی رها کن این جا ، در نیمه راه ما را
من با تو عشقم امّا ، ای جان ! علی الدّوام است
آری تو و صفایت ! ای جان من فدایت
کز من به خاک پایت ، این آخرین سلام است
می نوشم و سلامم هم چون همیشه با توست
ور شو کرانم این بار ، جای شکر به جام است
همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد
چو فروشدم به دریا چو تو گوهرم نیامد
سر خنبها گشادم ز هزار خم چشیدم
چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامد
چه عجب که در دل من گل و یاسمن بخندد
که سمن بری لطیفی چو تو در برم نیامد
ز پیت مراد خود را دو سه روز ترک کردم
چه مراد ماند زان پس که میسرم نیامد
دو سه روز شاهیت را چو شدم غلام و چاکر
به جهان نماند شاهی که چو چاکرم نیامد
خردم گفت برپر ز مسافران گردون
چه شکسته پا نشستی که مسافرم نیامد
چو پرید سوی بامت ز تنم کبوتر دل
به فغان شدم چو بلبل که کبوترم نیامد
چو پی کبوتر دل به هوا شدم چو بازان
چه همای ماند و عنقا که برابرم نیامد
برو ای تن پریشان تو وان دل پشیمان
که ز هر دو تا نرستم دل دیگرم نیامد
تو نیستی که ببینی چقدر تنهایم
به روی غُربتِ آیینه، دست می سایم.
مگر که در شب و توفان کنارِ من باشی
که من بدون تو تا صبح هم نمی پایم !
به من اجازه بده، ماهِ من! که برگردم
که خالی، است میانِ ستارگان، جایم
طلوع کن نفسی، آسمانِ آبی من
که من غروبِ غم انگیز و تلخِ دریایم
کلام و فلسفه هم در دلم افاقه نکرد
که در جهانی ازاینگونه، چیست معنایم؟!
دوباره برکه و باران، دوباره غارِ کبود
سکوتِ آبی و نیلوفرینِ بودایم !
"یدالله گودرزی"
درباره این سایت